خسته شدم! ديگه پاهام ناي رفتن نداره، خسته شدم! تك تك سلول هاي بدنم دارن فرياد ميزنن،هوار مي كن! خسته شدن! ازم ميخوان همينجا بشينم و فقط نگاه كنم! انقدر همه چي زود و سريع ميگذره كه گذر زمان از دستم در رفته! انقدر آدما زود از كنارم رد ميشن كه ديگه هيچكس رو نميشناسم! پير شدم و همه جوون موندم... از دست رفتم و كسي دستم رو نگرفت... فرياد زدم و كسي نشنيد اه... چه قدر همه چيز ساكت و ثابت و ساكن و بي توجه ست! چه قدر زندگي بي تفاوت از كنار مرگ عبور ميكنه... آخ اگه يه نگاه به هم بندازن!... كاش مرگ مثل يه ليوان آب بود كه هر موقع مي خواستي دستتو دراز ميكردي و يه جرعه ميخوردي آخ كه چه قد تشنه م........ م.ن
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|